|
|
بازی با نخ را دوست نداشتم . از همان بچگی . از همان موقع که تو آن کلاف را در دستت گرفتی و مرا هم نشاندی روبه رویت سر این کلاف را دادی دستم . من گریه می کردم یادت هست ؟ من آن روز را اما یادم نیست خیلی . مثل روز های قبلش . کلاف من ، از بقیه سفید تر بود . بی گره تر و صاف تر بود . آن موقع نمی دانستم چرا . اما تو می دانستی و نگفتی . به روی خودت نیاوردی که طولی نمی کشد کلاف من هم میشود همرنگ بقیه . با خودم فکر کردم مگر دستت چه قدر جا دارد مگر چه قدر حوصله ی کلاف بازی داری که این همه نخ را که دنبال می کنی آخرش وصل میشود به تو . تو کلاف را می چرخاندی و بازی می کردیم . پای دیگران گاهی گیر می کرد به آن . پای خودم هم گاهی . گاهی وقت ها حواسم نبود از دستم ول می شد ، نازک میشد و بعد هم پاره . من گریه می کردم و تو می آمدی برایم گره می زدی . و کلافم کم کم میشد شبیه کلاف بقیه . بی آنکه خودم حواسم باشد . گاهی گم می کردم سر رشته اش را . حواسم می رفت به سنگریزه هایی که به پایم فرومیرفت . تو کلاف را تکان می دادی . بالا و پایین می بردی ، که من بگیرمش اما من نمی دیدم . آخر حواسم نبود . گاهی بی آنکه بدانم نخ هایش دور خودم پیچیده میشد . آنقدر که گم میشد لابه لایشان . گیر می کردم و آن ها زندانی ام می کردند . کلنجار رفتن بی فایده بود باید نخ را می کشیدم که تو بیایی از دورم بازشان کنی . اما من هنوز قوانین بازی را خوب یاد نگرفته بودم . می باختم و گریه می کردم . و تو نگاهم میکردی که اشکال ندارد . بازی از اول . خودت خوب می دانی چند بار جر زنی کردم . چند بار باختم و دیگران بردند . نخم را نگاه کن پرشده است از گره . اما تو همیشه دست هایت را می گذاشتی روی گره ها که کسی نبیند . که کسی نداند چند بار باختم این بازی را . هیچ جر زنی نکرده اند آن هایی که می گویند تو همیشه در این بازی ستارالعیوبی . راستش را بخواهی دوباره نخم پاره شد . آز همان جایی که بار پیش برایم گره زدی . میشود این بارهم گره بزنی ؟ آن هم از نوع کورَش ؟ می خواهم دوباره شروع کنم . یک ، دو ، سه . بازی از اول ...
+[ تاریخ جمعه 91/4/9ساعت 1:40 عصر نویسنده س م ی ر ا
|
قاصدک فوت شده
]
|